دردها می چکد از حال و هوای سفرش


گرد غم ریخته بر چادر مشکی سرش



تک و تنها و دو تا چشم کبود و چند تا ...


کودک بی پدر افتاده فقط دور و برش



ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما


هیچ کس باز نفهمیده چه آمد به سرش



روزها از گذر کوچه آتش رفته


اثر سوختگی مانده سر بال و پرش



همه بغض چهل روزه او خالی شد


همه کرب و بلا گریه شد از چشم ترش






برچسب ها : مرثیه و شعر